سکـــــــــــــو ت

میخواهم برایــت تنهــــایی را معنــی کنم !
در شهر کنار خیابانی ایستاده ای , هوایی سرد, صدای همهمه مردم
سیـــگار سیــــگار انتظـار....
به خودت می آیی
یادت می آید نه کســی است که از راه بی آید
... ... نه دستی که بازوهایت را بگیرد
نه صدایی که میان این همهمه ها اسمت را صدا کند....!
اسم این تنهــایی ست..

دوباره عود میکند عفونتِ لذیذِ خاطراتِ تو!

کرخت میشوم

بغض میکنم

سست میشوم.

گول میزنم خودم را

که لیاقت مرا نداشت...!

بغض دارم...نه!


بغضی داشتم که ترکید...


اما هر چقدر گونه هایم را لمس می کنم


خبری از تر شدن نیست


می خواهم چشم هایم را طلاق بدهم


اجاقشان کور است...

شجاعت میخواهد ...

وفادار احساسی باشی

که میدانی ...

شکست می دهد

روزی

نفس های دلت را !!!

 

حــتـم دارم كــارگــران در تــمـام ِ جــاده هــا مــشـغـول كــارنــد!
هــمـه راه هــايــے كــه تــ ـــ ــــــــــــو را بــه مــن مــ ـے رســانــنـد
در دســت تــعـمـيـرنــد!
اگــر نــه تــ ـــ ــــــــــــو حــتـما مــے آمــدے ....

 


 
بـَـچه کــه بودیـــم...

اگر بســتنیمـــان را گــــاز می زدنـــد قیامـــت بـه پا مــے کردیـــم!

چـــه بیهـــوده بــُزرگ شـــدیم...

روحمـــان را گـــاز مــے گیرنـــد و سکـــــــوت مــے کنیم... ...

دود سیگارم را هزاران بار به تو ترجیح میدهم...

کمرنگ است ولی دورنگ نیست...!!


به دلتنگی هایمـــ دست نزن

می شكند بغضــمـــــ یك وقت ...!

آنگاه غرقـــــ می شوی

در سیلابـــــ اشكهایی كه

بهانه ی روانــــــ شدنش هستی ...!

از وقتی رفته ای ،

هرچه داشتم هم ،با تو رفت

کاغذها ،شعرها ،ترانه ها

امـــــا

انبوه ِ رد پای تو

و عطر ِ نفسهایت

بر جای جای زندگیم

همچنان باقیست...

اینجا زمین است رسم آدم هایش عجیب است!

اینجا گم که مى شوى به جاى اینکه دنبالت بگردند فراموشت مى کنند ...

خیالت همه جا با من است

اما

دلم گرمای بودنـــــــــــت را می خواهد

نه سردی خیالـــــــــت را...!!!

دلم تنگـ می شـود گاهـی !


برای ِ ... یك « دوستت دارم » ِ سـاده !


دو « فنجـان قهــوه ی داغ »


سه « روز » تعـطیلی در زمسـتان !


چـهار « خنـده ی بلنــد »


و پنــج « انگشـت » ِ دوست داشتـنی

عــاشقــانه هــایی که برایتــــ مینویسمـــ ؛

مثل آن چــای هایی هستند کــه خــورده نمیشونـد !

یــخ میـــ ــکنند و بــاید دور ریختــــ !

فنجانتــــ را بده دوبـــاره پر کنمـــــ

بعضے ها رو باید از تــو رویـــآت بڪشے بیرون و

محــــڪم بغلش ڪنے،

بعــــد آروم در گوشش بگے :

آخــــ ه تو چرا واقـــــعے نیستے لامّصبـْ. . . !!؟؟

عــاشقــانه هــایی که برایتــــ مینویسمـــ ؛

مثل آن چــای هایی هستند کــه خــورده نمیشونـد !

یــخ میـــ ــکنند و بــاید دور ریختــــ !

فنجانتــــ را بده دوبـــاره پر کنمـــــ